رضا از كودكي صبور مقاوم و نترس بود.كمتر از دو سال،با برادر شهيدش مهدي،فاصله سني داشت،در زمان شاه ملعون،هر دو ابتدايي مي خواندند،هر چه شهيد مهدي صحبت هاي ضد رژيم مي زد يا نقشه هاي عليه طاغوت مي كشيد،رضاي دلير سينه اش را جلو مي داد و كتكش را به جان مي خريد.از اول زندگي كوتاهش،مرد بود و مردانه عمل مي كرد،در خانه حواسش به همه چيز بود، دلش مي خواست تمام كم و كسري ها را به عهده بگيرد،وقتي پدر به دليل شرايط خاص اوايل انقلاب در خانه به مدت طولاني حضور نداشتند شهيد رضا حتي مخفيانه كار مي كرد،تا مبادا نيازي از بچه ها،بي جواب بماند.در اين زمان او كمتر از دوازده،سيزده سال داشت.

انسان مسوولي بود و هميشه خود را به زحمت مي انداخت شهيد مطهري (ره) در كتاب حماسه حسيني شان به اين مضمون نوشته اي دارند كه((تا تن به زحمت نيفتد،روح بزرگ نمي شود،روح اگر بزرگ شد تن را دنبال خود مي كشد.))

من از كوچكي احساس مي كردم برادرم رضا خيلي بزرگ است وقتي خودم 21 ساله شدم و انديشيدم كه ((شهيد رضا)) در اين سن به شهادت رسيده،به اين مساله مهم پي بردم كه او از بچگي مرد بوده و من و امثال من هر چه سنمان بالا مي رود با اينكه تنمان بزرگ مي شود، بچه ايم. واقعاً بزرگي به عقل و فهم است.

شهيد رضا دراوج قدرت بدني و عقلي بسيار مهربان بود.تا وقتي رضا بود،من و خواهر برادرهاي كوچكترش و حتي بچه هاي فاميل يادمان نمي آيد، كه خودمان لوازم التحرير مدرسه مان را خريده باشيم.رضا با پولي كه از دسترنج خودش بود،تا جايي كه مي توانست،مي خريد.

بسيار سخاوتمند و دست و دل باز بود. با اخلاق خوب و دست باز، همه را شيفته خود مي كرد.

در آغاز جنگ تحميلي 16-15 ساله بود كه جزو هواداران سردار شهيد چمران شد. در باز پس گيري خرمشهر شركت داشت، نيز در محله هاي بستان و حسينيه و فكه و چزابه و شلمچه و غيره به عنوان بسيجي حضور فعال داشت و چندين بار مجروح شد.

در دوره آموزش به فرماندهي شهيد باقري شركت كرد و كادر رسمي سپاه شد و به عنوان فرمانده دسته و گردان در جبهه هاي غرب و جنوب دلاوري ها نمود،بي باكي ها و فداكاريهاي چشمگيرش را بايد از دوستانش پرسيد كه متاسفانه در دسترس نيستند.

در حمله اي كه از سومار انجام يافت،در فتح كوه الله اكبر،در مهران، تصرف دره چزابه و قصرشيرين و مندلي عراق،شركت داشت. كسي كه عكسهاي امام را به درب ديوارهاي مندلي نصب مي كند،ايشان بوده اند.

به مرخصي خيلي به ندرت مي آمد و مي گفت:جبهه نبايد خالي بماند اندك پولي كه از سپاه مي دادند به دوستان متاهلش مي داد،وقتي مادر به اعتراض مي گفت:چرا يك تومان در جيب نگه نمي داري و همه اش را مي بخشي اين درست نيست، جوري سر تكان مي داد، كه گويي خود مي دانست كه چه زيبا و عالي،خداوند آينده اش را با شهادت-اين دُر گرانبها-تامين كرده است و ما نمي فهميديم.

آنقدر تركش به تن داشت كه دوستانش به او((مرد آهنين)) مي گفتند. خودش مي گفت: وقتي مي خوابم انگار روي فرشي از سنگ ريزه خوابيده ام. در حمله نفت شهر و رمضان باز مجروح مي شود و به تهران بر مي گردد در عمليات خيبر و تصرف جزاير مجنون شركت كرده در حاليكه مجروحي را بر دوش داشته،به وسيله موج گلوله توپي كه در كنارش به زمين مي خورد،فردِ مجروح و به شهادت مي رسد و پاي (رضا) هم زخمي مي شود و به خانه بر مي گردد كه خبر شهادت برادرش مهدي را مي شنود.

رضا مي گفت(( مهدي از من كوچكتر بوده،سه بار هم بيشتر به جبهه نرفت،شهيد شد اما من كه پنج سال است در جبهه هستم، لياقت ندارم، اصلاً گلوله ها از من فرار مي كنند، هر چه سرم را بالاتر مي برم گلوله هم بالاتر مي رود...))

شهيد رضا بعد از مهدي پيراهن سياهش را از تن در نياورد.(( مهدي)) مفقودالاثر بود. رضا گفت: يا برادرم را پيدا مي كنم يا با همين پيراهن مي ميرم.

به عنوان، جايزه ايشان را به مشهد مقدس مي برند، شهيد خودش تعريف مي كرد: (( در كنار ضريح مقدس ايستاده بودم و به حال خودم اشك مي ريختم و به حال مهدي غبطه مي خوردم و با خدا و امام رضا (ع) گلايه مي كردم.

يكدفعه مهدي را ديدم در سمت راست من ايستاده و دست بر شانه ام گذاشته و به زيارتنامه كه در دست داردم اشاره مي كند و مي گويد:رضا بخوان: با هم زيارتنامه را خوانديم كه به يادم افتاد او شهيد شده، گفتم: آخر تو كوچكتر بودي، كمتر در جبهه بودي و ...چرا تو رفتي و من ماندم؟ مهدي دستش را بر شانه ام تكان داد و گفت: نگران نباش تو هم مي آيي.))

وقتي اين قضيه را تعريف كرد ما چنين تعبير كرديم كه راه كربلا باز خواهد شد و ...،هيچ نفهميديم.

در عمليات بدر به عنوان معاون شهيد عباس كريمي-فرمانده لشكر محمد رسول الله-شركت مي كند در آن حمله،عباس كريمي به درجه رفيع شهادت مي رسند و ايشان با ترفندي مخصوص و با تلفات كم، گردانهاي خود را به عقب هدايت مي كند. بعد از اين جريان و شهادت فرمانده لشكر با اختلافاتي روبرو مي شود كه از فرماندهي منصرف مي شود. دراين زمان بود كه از طرف قرارگاه خاتم الانبياء تلگرافي دعوت مي شود كه خود را به قرارگاه معرفي كند. به جهت تجربيات فراوان اين چند سال كه در شناسايي كليه مواقع و حدود و ثغور جبهه ها بدست آورده بود، از ايشان مي خواهند كه در اطلاعات عمليات انجام وظيفه نمايد،و ايشان با چند نفر از دوستانش چندين مورد را در فكه و چزابه و مهران و شلمچه عمل مي كنند، به دليل كاملاً موفقيت آميز بودن كارشان، دوباره به عنوان تشويق، اينها را به زيارت مشهد مقدس مي برند.

در هنگام مراجعت، وعده مي دهند كه در آينده يك عمليات بسيار مهم داريم، هر گاه به ياري موفق شديد شما را به زيارت خانه خدا و حضرت زينب (ع) خواهيم برد با ما صحبت كرد كه اگر مدتي به مرخصي نيامديم نگران نباشيد. كه حمله سختي در پيش است.

بعداً معلوم شد كه مشغول آموزش غواصي هستند، تا به طرف فاو بروند در مدت سه ماه مقدمات اطلاعات عمليات فاو عراق فراهم گرديد. در عرض همان عمليات، عمليات والفجر 9 را انجام مي دهند، كه در نتيجه حمله به فاو به عنوان والفجر 8 شروع مي شود. توضيح اين عمليات و معجزه آسا بودن گذشتن گروه غواصي از رودخانه به طرف فاو و زير رادار رفتن عبور بچه ها و امداد غيبي خداوند، مخصوصاً دراين جريان، بسيار خواندني و قابل توجه مي باشد، كه در اين باب نمي گنجد، توصيه مي شود، عزيزان به كتب مربوط به اين عمليات كه در چاپ رسيده حتماً مراجعه فرمايند.از زبان معاون شهيد رضا بشنويد كيفيت شهادت شهيد رضا را چنين نقل ميكند:(( وقتي كار اطلاعات شهيد اروميان خاتمه يافت و مي خواستند كه به طرف قرارگاه بر گردند، در كنار شط يك مرتبه متوجه مي شوند كه عده اي از فرماندهان سپاه يكجا جمع شده اند و به عواقب حمله و پاتكي كه عراقيها خودشان را براي آن آماده ساخته بودند، مذاكره مي كنند، چون پاتك بسيار سنگين پيش بيني مي شد و اينها هم اسلحه سنگيني به همراه نداشتند، به اضطراب افتاده بودند كه چه بكنند و احياناً در نظر بعضي ها چنين وانمود مي كرد كه ما در اين حالت اگر شكست بخوريم بيش از بيست هزار نفر رزمنده به خطر خواهد افتاد، و بالاخره در سر دوراهي قرار گرفته بودند كه برگردند يا استقامت نموده و به حمله ادامه دهند. در همين زمان، شهيد عبدالمحمد ( رضا ) متوجه شده و تغيير مسير داده، به سوي اين جمع فرماندهان بر مي گردد و به همراهان اطلاعاتي خود با صداي بلند خطاب مي كند: كه (( من با شما نمي آيم، سلام مرا به افراد قرارگاه برسانيد و بگوييد كه اروميان ماندني شد)). جلو مي رود و به فرماندهان خطاب نموده و مي گويد، آيا مي خواهيد اين عمليات را مانند خيبر و بدر كرده و سر افكندگي فراهم كنيد؟ يكي از آنها جواب مي دهد كه: چه كنيم؟ ما توان مقابله فعلي را نداريم. شهيد رضا مي گويد: اكنون به هرچه بگويم، عمل مي كنيد؟ جواب مي شنود: (( با جان و دل)). سپس جلو گردان حبيب كه از رزمندگان تيز، بودند آمده و مي گويد: يك گروه از شما ها مي خواهم كه از جان گذشته باشند و مرا همراهي كنند، همگي فرياد بر مي آورند كه ما همه جان بر كفانيم و هر چه بگويي اطاعت مي كنيم. آن وقت خودش از ميان آنها 22 نفر را انتخاب مي كند، به 7 نفرشان آر. پي. چي و به بقيه تفنگ مي دهد. معاون شهيد رضا چنين ادامه مي دهد:(( من را معاون خودش قرار داد كه از قبل همديگر را خوب مي شناختيم. دستور داد همگي تا مي توانند نارنجك با خود حمل كنند و گفت: ما جلو رفته و در كمين خواهيم نشست. وقتي كه دشمن پاتك خود را شروع كرد صبر مي كنيم تا به تير رس برسند، وقتي فرمان حمله را شنيديد تانكها را شكار كنيد و تيراندازها هم به كار خود مشغول شوند، و چون ديديم كه نزديك شدند و ديگر ممكن نشد، با آر.پي.چي كار مي كنيم، تفنگ و همه چيز را كنار انداخته با همين نارنجكها و پريدن روي تانكها كار آنها را خواهيم ساخت. به خدا توكل كرده و جانتان را به او بسپاريد)). بعداً به فرماندهان حاضر گفت:(( ما رفتيم ولي شما با نفرات خود ما را پشتيباني كرده، پيش روي نماييد)). بعد ما را برداشته به طرف دشمن كه مشغول سازماندهي براي پاتك بود، حركت كرديم، ما را در محل هايي كه مي بايست تقسيم كرده، هر يكي را به جايي تعيين كرده و گفت: منتظر فرمان باشيد و خود به تنهايي در حدود چهار صد متر از ما جدا شد و تا قلب دشمن رفت، در جايي كه پياده نظام دشمن قرار گرفته بود سه عدد نارنجك زد و آرامش نظام آنها را برهم زد و برگشت، حمله آنها شروع شد و فرمان شهيد اروميان براي حمله به تانكها فوراً صادر گرديد، تانكها يكي پس از ديگري به آتش كشيده مي شد. به ترتيب 14 تانك را زديم كه ديگر دشمن به ما مجال نداد، ما هم مرتب از طرف برادران رزمنده پشتيباني مي شديم. در اين موقع خود برادر عبدالمحمد( رضا ) فرماني صادر كرد خودش پريد روي يك تانك دشمن وآن را با نارنجك منفجر نمود.

و همه بچه ها اين طور عمل كردند. دشمن به خيال اينكه در بيخ هر بوته و كلوخي يك رزمنده جان بر كف كمين كرده و بالاخره همه اينها را شكار خواهد كرد و با احاطه برق آساي گروههاي پشتيباني مجبور شد يكي از سه راه را انتخاب كند،فرار،مرگ،يا اسارت و تسليم. و اين شد كه ما توانستيم همه شهر فاو را به تصرف در بياوريم. اما برادرمان عبدالحمد ( رضا ) اروميان، در حاليكه به روي دومين تانك پريده و آنرا هم با نارنجك منفجر كرده بود به وسيله تير دشمن كه از ناحيه سر به او اصابت كرد زخمي گرديد يكي از فرماندهان برا حفظ اين نيروي ارزشمند دستور داد هر چه زودتر او را از معركه كنار كشيده و هر چه سريعتر به اولين بيمارستان برسانند. من خودم اين ماموريت را به عهده گرفتم كه فوراً اورا با دو نفر از هم رزمان به دوش گرفته، به كنار شط رسانيده، و به وسيله يك بَلَم كه در آن نزديكي بود به اين سوي آورديم و خيلي جديت داشتيم كه اورا به اهواز برسانيم. در راه كه مي آمديم دستش را روي زخمش گذاشته فقط در زبانش لا اله الا الله بود و السلام عليك يا ابا عبدالله و بس. ولي چه فايده كه زخم كاري بود و از جاي حساس سر اصابت كرده بود و ما هر چه تلاش كرديم، متاسفانه مثمر ثمر نكرديد برادر عزيزمان به درجه رفيع شهادت كه نهايت آرزويش در سراسر جبهه ها، در طول اين مدت بود، نايل گشت كه مصادف بود 22/بهمن/64.

آري دشمن دون، سر ((رضا)) را هدف مي گيرد. مرغ روحش كه سالها پروبال به زندان تن كوبيده بود بالاخره توانست از محل سجده گاه خود را برهاند و آسوده از چشمهاي بي خواب و اندام خسته و آفتاب سوخته جبهه ها، در محضر معشوق خوش بياسايد.

رضا جان!برادرم

ايثار تو بر سينه همه ما و به دست فرزندانمان نسل به نسل، براوراق جان، نقش خواهد بست تصوير مهربان و نگرانت، آويزه نگاهمان خواهد بود.

تو، بيابانهاي گرم و سوزان جنوب ارتفاعات سرد و يخبندان غرب و دره هاي پر نشيب را پيمودي، با اينكه هفت بار مجروح شدي، هرگز از پاي نايستادي، لالايي فرزندم، قصه پايمردي، پايمردي توست، شايد پيام تو را بر نَفَس نَفَس اش حكاكي كند.

پيامت اين بود:

بگذار تمام رنجهاي زمانه را بر دوش كشيم، تا ايمان نرود، تا چراغ توحيد نميرد، تا انسانيت، جاويد بماند.

            كَس تماشا نكند، منظر زيبا تر از اين خاطري را نبود، خاطر زيباتر ازاين زير شمشير شهادت سحر آن سان رفتي كه نرفتند از اين دايره، زيباتر از اين عندليب سفر عرش، تو خوش بال برو نرود كس سوي آن كنگره، زيباتر ازاين آن چنان پنجره بر نور گشودي كه به عشق نگشوده ست كسي، پنجره زيباتر ازاين.